هزوارش



تو یادت می‌آد؟
که اولین روزی که من رو دیدی چه شکلی بودم؟ چی تنم بود؟ چطور نگاهت می‌کردم؟‌ چطور حرف می‌زدم؟
نمی‌دونم.
اما می‌دونم که من یادمه. من یادمه که اولین روزی که دیدمت چه شکلی بودی. چی تنت بود. چطور نگاهم می‌کردی. چطور حرف می‌زدی. کلمه به کلمهٔ حرف‌هات و یادمه. هر پلکی که می‌زدی، هر نگاهی که کردی، هر سری که ت دادی، هرجا که جدی بودی، هرجا که شوخی کردی، من لحظه به لحظه به لحظه به لحظه‌ات و یادمه. نه فقط اولین روز، که از اولین روز تا همین چند ثانیهٔ پیش. هرچیزی که بینمون اتفاق افتاده. هرچیز‌ محسوس یا نامحسوسی. مثل خودت که هر بار ادعا می‌کردی می‌فهمی» حتی وقتی انکار می‌کردم. مثل خودت که هی برام کادو می‌گرفتی که شاید دلم باز شه. مثل خودت که حواست بود مواظب خودت باش»ها رو از خداحافظی‌هات جا نندازی. من همهٔ این لحظه‌ها رو یادمه. دونه به دونه‌شون و. و خب تمام مصیب اینجاست. می‌دونی؟ بهم حق بده اجازه داشته باشم گریه کنم. گریه نمی‌کنم‌ها، اما می‌گم اگه بخوام گریه کنم، باید بهم حق بدی. تو بلدی من و بریزی به هم. بلدی من و بسازی. بلدی احساساتم و بربیانگیزی! بلدی احساساتم رو مچاله کنی. من تو دستای تو مثل یه ماهی قرمزم که دم می‌زنه و همه‌ی حیاتش بسته به توجه توئه. اگه من و‌ ببری تو آب، زنده می‌شم. اگه بیرونم بیاری، می‌میرم. و می‌خوام بهت بگم که حرف‌های امشبت که توی‌ گوشم گفتی، خیلی قشنگ بود. و خیلی شکننده. و خیلی آزاردهنده. خیلی زیبا. و خیلی ناراحت‌کننده. بهم حق می‌دی که یه روزی بیام و با یه تیغ تیز آروم آروم آروم رگ‌هات و ببرّم؟ عزیزم، دست من نیست. تو می‌دونی، تو می‌دونستی، تو تو همهٔ لحظه‌های زندگی‌ت می‌دونستی که داری چی کار می‌کنی، عزیزم.
عزیز دلم، دوست دارم لااقل اگر سهم کشتنت به یک نفر می‌رسه، اون من باشم. اون من باشم که تمومت کنم. بعد از این همه تقسیم‌شدن‌ها.‌ اون من باشم.

گاهی وقتا از خودم می‌پرسم که چه لذّتی می‌برند از این همه اعصاب‌خردکن‌بودن؟ واقعاً سادیسم دارن؟
نظرتون چیه که حتی پیش‌برنامهٔ ترم آینده‌م داره سنگین‌تر از برنامهٔ این ترمم می‌شه؟ این بود آرمان‌های امام راحل؟!
کاش می‌تونستم لااقل یک بار در آغوشت بگیرم.
احساس عجیبی ه که عدم امنیت کنی در گروه‌ها و چت‌هایی که زمانی درشون احساس امنیت می‌کردی.
او یک ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد.
چشمک زد و فسرد.»

یک، دو، سه، چهار، پنج، .
هزارویک، هزارودو، هزاروسه، .
پس چرا تموم نمی‌شی؟
گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم که چطور می‌شه کسی رو که با سی‌وهفت‌هزارونهصدوپنجاه‌وهشت رابطهٔ مختلف به آدم وصل می‌شه از زندگی بیرون کرد.
نمی‌خوای بری؟
خسته‌م کردی!
از همه ببرم که ولت کنم؟ خوب می‌شه اینجوری؟!

می‌خوام بگم به اتّفاقی‌دیدن‌های دیروز، اتفاقی امروز افزوده می‌شه،
به قسمی که صبح فقط یه کلاس دارم و خواب می‌مونم،
و چون مامانم نیست، باید برم دانشگاه ناهار بخورم [ با توجه به اینکه بعد از ظهر هم اون طرف آلمانی داشتم ]
و پامی‌شم می‌رم بوفهٔ ادبیات، چون که دو روزه برنج نخوردم،
و یهو عطیه‌ای رو می‌بینم که پاشده اومده ادبیات که نیکتا رو ببینه. :)))))
.
می‌شه یه اتفاقی دیگه هم اضافه کنم و نزنید من و؟
که وقتی می‌رم سالن‌مطالعه و خیلی پره، اون یه دونه جای خالی‌ای که پیدا می‌کنم روبه‌روی همون پسر هندسام جذّابه‌س که دوستام به مسخره فکر می‌کنن رو هم کراش داریم. 
[ آرام از صحنه فرار می‌کند ]
=)))
.
.
از مدیریت تا خونه رو من نشستم پشت فرمون، و پشت سر بابام که تو اون یکی ماشین بود رفتم، حس خوبی بود که بعد از یه مدت نسبتا طولانی تنهایی» نشستم. علی الخصوص که دیگه اون سه ماه قانونی کذایی» هم طی شده بود و اصلاً یه حالی داد که نگو. :))))
.
.
پریشب خواب دیدم مالیه رو افتادم. :)))))) امروز دیگه جدی شروع کردم به خوندن، و خب خیلی یهتر از انتظارم بود. اسپشلی، از این جهت که نثرش در برابر نثر کاتوزیان تو مقدمه و ضیایی تو بین‌الملل، شش‌هزاروهفتصدونودوهشت بار راحت‌تر و روون‌تره.
[ یادم نمی‌آد تو ویرایش ترجمان، چه قاعده‌ای واسه عددا گذاشته بود. اما گمونم چیزی شبیه ۶ هزار و ۷۹۸. یا چنین چیزی. حالا هرچی، بی‌خیال اصلاً. :-" ]
.
.
می‌شه رو من کراش بزنی لطفاً؟ حالا من که در نظر دارم بهت نه بگم، ولی خب حس خوبیه که بفهمم رو من کراش داشتی. :-" [در افق محو می‌شود]

در اعجاز امروز همین بس که بعد از یه عالمه اتفاق مختلفی که می‌افته، ساعت خاصی می‌رسم به بی‌آر‌تی آزادی، که آیدا همون لحظه از شریف می‌رسه اونجا،
و در حالی که سرم تو گوشیه مواجه می‌شم با جملهٔ ح. ح! وای خدایا من چقدر خوشحالم که بی‌آرتی رو برای رفت‌وآمد انتخاب کردم» که از دهان دوست عزیزم با تعجب خارج می‌شد.
و چقدررر تو همین یه تیکه هم‌مسیری حرف زدیم و دلم سبک شد و چقدر بغلش کردم و چقدر حالم و خوب کرد.
و حتی بازهم تیکهٔ لواسانی و انداخت بهم و یادم رفت بهش بگم تو دانشکده‌‌مون یکیه که خیلی شبیه اون و در عین حال خیلی شبیه م. ئه‌. :)))
و از اون طرف امروز باید غذا رزرو نکرده‌باشم و پاشم برم تا بوفهٔ ادبیات، و وقتی تو این همه سرما و بی‌شالگردن راه رفتم و رسیدم به صف حساب کردن، تازه یادم بیاد این کارتی که تو جیبمه کارت دانشجویی‌مه نه کارت بانکی، و از اون ور نزدیک اذون شه و برم مسجد دانشگاه که یهو اتفاقی مرضیه رو ببینم و بشینیم مدت‌ها به گفت‌وگو و رفع دلتنگی.
.
به‌ش گفتم همه چیز خیلی جدی و مختلف از گذشته است. گفت ولی ارزشمنده. که انتخاب‌های خودتن.
گفت دلش لک زده واسه اون چهارتایی‌هایی که با س. و ز. می‌نشستیم وسط پیلوت و کف زمین و رو میز و آویزون از سقف، هی بحثای فلسفی-جامعه‌شناختی می‌کردیم.
_ س! اگه دستم بهت نرسه. چرا دور کردی ما رو از خودت آخه؟
به قول ش. اگه دستم بهت برسه انقدر بغلت می‌کنم که له شی. [البته اون قرار بود برام شعر بخونه]
.
گفت اون هم دلش واسه ریاضی تنگ شده. با اینکه انسانی بود و حتی تو مدرسه ریاضی دوست نداشت.
می‌بینی ریاضی چقدر بدجنسی؟ با همه هستی و با ما نیستی. بابا، با ما به از این باش که با خلق جهانی آخه قربونت!
.
کلاس ص. که امروز عالی بود و عملاً همه‌ش به خنده گذشت، مخصوصاً جاهایی که مطمئن می‌شدیم قراره تو امتحان پوستمون و بکنه. =)))


همه‌مون پس ذهنمون داریم می‌سنجیم، حتی ماهایی که انکار می‌کنیم.
.
اصولاً من در روابطم به لذّت متقابل پایبندم. یعنی وقتی احساس می‌کنم طرف مقابل، به اندازه‌ای که من از مصاحبتش لذت می‌برم، ازم لذت نمی‌بره، سریعاً راه رو برای انتخاب‌های دیگه‌ش باز می‌ذارم.
اما اینکه با دست پس می‌زنی و با پا پیش می‌کشی، خیلی حال‌به‌هم‌زنت می‌کنه، عزیزم.
.
کلاً ۴ تا پی‌ام بود. خیلی گاوی. :)


از وقتی که خونه‌مون و عوض کردیم، 
به طرز خنده‌داری هی صبح‌ها خواب می‌مونم یا حوصله نمی‌کنم برم کلاس‌ها رو،
و دلم می‌خواد بمونم تو اتاقم.
و هی دلم می‌خواد کلاس‌ها و کارهای فوق برنامه‌م رو کنسل کنم.
راهم دورتر شده، اما ویت‌اوت‌عه‌دوت مسیر خیلی مناسب‌تری ه نسبت به راه قبلی‌م به هزارویک دلیل.
بماند که کیهان چه خوب نزدیکمه و اگر تصمیم بر فرانسه بگیرم، چه سفارت و چه سفیر هر دو مناسب می‌شن برام.
.
می‌خندید و می‌گفت از وقتی رفتی سعادت‌آباد، سعادتمند شدی. :)))
حالا خدا دنیا و عاقبتمون و ختم به خیر کنه، ولی خوشحالم که اتفاقای خوب دارن می‌افتن پشت هم تو این مدت.
البته که تموم شدن اون جو قبلی حاکم بر خونه و تموم شدن پس کی عوضش می‌کنیم»ها هم در این خوش‌حالی کم بی‌تاثیر نیست.
.
حقوق داره می‌ره تو بطن قلبم.
نمی‌دونم که چقدر خوب یا بد خواهم داد امتحان‌ها رو،
اما در نقطه‌ای وایستادم که حرف همه‌شون و می‌تونم تصدیق کنم.
اون‌ها که می‌گفتن اگر بیای حقوق، پشیمون نمی‌شی.»
.
در کنار این پذیرش و دوست‌داشتنی که کم کم داره تبدیل به عشق می‌شه، افکاری هم مغزم رو قلقلک می‌دن واسه ماینور.
فلسفه. اقتصاد. ریاضی محض.
علوم ی بی‌ادب هم که اصلاً ماینور ارائه نمی‌کنه. :(
.
ذهنم پر از سوال‌های بی‌جواب یا بدجوابه.
برنامه‌هام توی هم پیچیده‌ن و من دارم سعی می‌کنم مثل کسی که از مرداب سعی می‌کنه خودش و بکشه بیرون، از لای کارهایی که آوار شدن روی سرم خودم و زنده بکشم بیرون!
امروز صبح با چهارمین غیبتم از حوزه، عملاً کنسلش کردم.
حلقهٔ اساسی رو صحبت کردم که ادامه‌ش بیفته واسه بهمن.
آلمانی و نمی‌دونم این ترم و برم یا بمونم عربی تموم شه. _کمرشکنه چون که، هر روز تا ۷ شب دانشگاهم و باید یه جوری جمعش کرد. می‌خوام زبان و بدونم، نمی‌خوام فقط پاس کنم که_
مستند که آش کشک خاله‌مه و ترسناکی‌ش اینجاست که قراره پروژه کار کنیم. فلذا از دو ساعت در هفته به یک و چه بسا دو روز در هفته خواهد کشید.
حلقهٔ فلسطین و کارهای جانبی‌ش، وجدانم رو در مضیقه می‌ذارن، وقتی می‌بینم رو زمین مونده
فری‌دیسکاشن و دو روز آخر نرفتم و فکر کنم همین روزا تموم بشه ترم.
حلقهٔ فلسفه رو عقبم و با فرض رسیدن پس از بهمن، مطمئن نیستم انتخاب درستیه شرکت توش، یا فقط دورادور بخونم.
هیئت این هفته خواهد بود و فعلاً به کمکش نرفتم، اما امیدوارم اون به کمک من بیاد!
طلوع ایثار پروژه‌ش جلوی چش و خب حالا که از نزدیک هم دیدمشون وجدانم چندان راحت نیست در برابرش، اگر رهاشون کنم.
.
به همهٔ این‌ها مشغله‌های ذهنی‌م رو می‌افزایم.
به طرز عجیبی اما حالم خوبه.
زندگی توی رگ‌هام ریخته شده.
.
بین‌الملل رو دیروز باید تموم می‌کردم و نکردم.
امروز باید تموم می‌کردم و نکردم.
فردا تموم خواهم کرد؟!
.
از هر چی‌ بگذریم، احتیاج من به دعای همگان برای نمرهٔ خوب گرفتن از مالیه مشخصه.
[ خواستم آبروداری کنم، واگرنه منظورم پاس‌شدن بود ]
.
به کجا چنین شتابان؟»
بیاین و بهم بگین که می‌‌تونم کارهام و کنسل کنم.
فکر کنم نیاز دارم به اینکه بتونم به کارها نه» بگم!
منفی‌های من کجایین؟!
.
راستی،
هیچی‌ بیخیال!

یه کار جالب کردم که عاشق خودم شدم یعنی
به خاطر اینکه لج یه پسره رو دربیارم، رفتم سراغ یه پسرهٔ دیگه
بعد اون پسر دومیه کم مونده بود فکر کنه روش کراش زدم =)))
حالا همین وسط م، مجبور شدم یه سری کار ضایع انجام بدم که نگم براتون اصلا.
آی عشق، آی عشق،‌ چهرهٔ آبی‌ات پیدا نیست =))

اومدم و شروع کردم و خوندم.
از همون اول.
از همون اول اول اول.
وسط این همه کار. وسط این همه بی‌وقتی.
شروع کردم و خوندم.
مثل زخم کهنه‌ای که با تیزی بزنی و خشکی‌ش و ببری و احتمالاً دوباره خون بیاد،
اما بار دوم، دیگه زودتر خوب می‌شه.
شروع کردم و خوندم.
با دقّت.
و بی قضاوت.
خوندم.
با دقّت و بی قضاوت خوندم.
و همه چیز تقصیر تو بود.
تمام شروعش تقصیر تو بود!
تمام شروعش .
تمام نکات ریزش. تمام نکات درشتش.
بعد می‌فهمیدم معنی اون استخاره رو.
بعد می‌فهمیدم .
می‌فهمیدم و می‌ترسیدم.
می‌ترسیدم از اینکه ادامهٔ راهم بشه شبیه راه تو.
چیزی شبیه وحشت بود.
به قول م. همون داستان مارگزیده و ریسمان سیاه سفیده.
ببین!
می‌خوام بهت قول‌ بدم،
می‌خوام ازت قول بگیرم،
یه جایی که هیچ‌ کس‌ نمی‌بینه،
یه جایی که هیچ کس نمی‌شنوه،
که هرگز با هیچ کس دیگه‌ای،
که هرگز با هیچ کس دیگه‌ای .

باشه؟
کاش لااقل به خاطر خدا!

و تو چقدر عجیب بودی.
تو نهایت تعقید شخصیتی توی زندگی من بودی.
و هستی.
و هستی.
اما برو بیرون.
بری بیرون کاش. با پاهای خودت. با کلید و قفل و در.

پ.ن : من حالم خوبه. من این روزا تو بهترین روزهای زندگی‌مم. تو روشن‌ترین روزهایی که شاید هیچ‌وقت توی مدرسه هم به خودم ندیدم اینجور شادی رو. اما قلمم تلخه. چه کنم، که قلمم تلخه.

اومدم و شروع کردم و خوندم.

از همون اول.
از همون اول اول اول.
وسط این همه کار. وسط این همه بی‌وقتی.
شروع کردم و خوندم.
مثل زخم کهنه‌ای که با تیزی بزنی و خشکی‌ش و ببری و احتمالاً دوباره خون بیاد،
اما بار دوم، دیگه زودتر خوب می‌شه.
شروع کردم و خوندم.
با دقّت.
و بی قضاوت.
خوندم.
با دقّت و بی قضاوت خوندم.
و همه چیز تقصیر تو بود.
تمام شروعش تقصیر تو بود!
تمام شروعش .
تمام نکات ریزش. تمام نکات درشتش.
بعد می‌فهمیدم معنی اون استخاره رو.
بعد می‌فهمیدم .
می‌فهمیدم و می‌ترسیدم.
می‌ترسیدم از اینکه ادامهٔ راهم بشه شبیه راه تو.
چیزی شبیه وحشت بود.
به قول م. همون داستان مارگزیده و ریسمان سیاه سفیده.
و تو چقدر عجیب بودی.
تو نهایت تعقید شخصیتی توی زندگی من بودی.
و هستی.
و هستی.
اما برو بیرون.
بری بیرون کاش. با پاهای خودت. با کلید و قفل و در.
 
پ.ن : من حالم خوبه. من این روزا تو بهترین روزهای زندگی‌مم. تو روشن‌ترین روزهایی که شاید هیچ‌وقت توی مدرسه هم به خودم ندیدم اینجور شادی رو. اما قلمم تلخه. چه کنم، که قلمم تلخه.

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها